نشسته بود روزی پیر اصحاب
ز پنداری و شهرة پیش محراب
درآمد از در مسجد یکی زال
ولی همچون الف با قد چون دال
بدو گفتا که در عین هلاکی
پلیدی می کنی دعوی پاکی
بدین شیخی شدی مغرور اصحاب
برون آی ای جنب از پیش محراب
بسوز از عشق خود را ای گرامی
وگر نه زاهدی باشی ز خامی
ز زاهد پختگی جستن حرامست
که زاهد همچو خشت پخته خامست
ز سوز و اشک عاشق همچو شمعست
ازان دراشک و سوز خویش جمعست
ازان باشد همه شب اشک و سوزش
که خواهد بود کشتن نیز روزش
چو اشک و سوز و کشتن شد تمامش
برآید کشتهٔ معشوق نامش
شود در پرده هم دم هم نفس را
نماند کار با او هیچ کس را